باور نکن... این قصّه جز افسانه ای نیست
شمعم ولی اطراف من پروانه ای نیست
مهمان شهرستانی چشم تو ام... حیف
در پایتخت عشق مهمانخانه ای نیست
دیروزِ من... امروزِ من... فردای من پر!
از حال من ویرانه تر ویرانه ای نیست
دیوانه و مجنون اگر من هم نباشم...
پس زیر سقف آسمان دیوانه ای نیست
خواهد شکست این بغض آخر مثل قلبم
افسوس اما در کنارم شانه ای نیست
جایی که صیّادش تو باشی در کمندش
حتّی برای صید بودن دانه ای نیست
هر روز در گوش خودم می خوانم این را:
باور نکن این قصّه جز افسانه ای نیست
محمّد عابدینی
آخر اردیبهشت نود و سه